عاشق تریم...

ناب های مذهبی!

عاشق تریم...

ناب های مذهبی!

عاشق تریم...


ناگهان باز دلم یاد تو افتاد گرفت...

آخرین نظرات

اصلا به یاد نداشتم روز شهادتش است....

خیلی اتفاقی برای تفریح بیرون از شهر رفتیم،توفق که کردیم دیدم عکس نسبتا بزرگی

از او روبه رویم است؛

انگار داشت به من نگاه میکرد،یادم افتاد امروز سالگرد شهادتش است و من اتفاقی نجف آباد هستم.

شهری که تو در آنجا متولد شدی و حالا شهرت را با شهادتت دوباره متولد کردی...

خیال کردم دعوتم کردی تا دراین روز مهمانت باشم؛چه خیال خوشی!مگر من که هستم

که بخواهی دعوتم کنی؟

چهره ی جوانت و کم سن و سالت را که دیدم با خودم گفتم:چرا رفتی؟برای چه هدفی؟

و فهمیدم اگر مقصدت مشخص باشد و عاشقی بلد باشی،راه هم برایت هموار میشود.

همین چند روزه کتاب «سربلند» را که درباره ی توست میخواندم و حالا اینجا هستم، نزدیکت...

به خیابان های اطرافم نگاه کردم و تو را میدیدم که راه میروی،سوار ماشین هستی یا که

داری برای محرم هیئتتان را آماده میکنی.

همه جای شهر تو را تصور میکردم و وقتی از آنجا بیرون آمدیم انگار بیدار شدم.

چقدر دوست دارم دوباره سرم را بالا بیاورم و چهره ات را ببینم که انگار داری با من سخن میگویی:

هدفت چیست؟مقصدت کجاست؟من که رفتم و رسیدم حالا تو چه میکنی؟چرا ایستاده ای؟

و هزاران سوال که از نگاهت میخواندم...

یکدفعه همه چیز جور شد برای دیدنت،چقدر دوست دارم دوباره سرم را بالا بگیرم و

عکست را ببینم با نگاهی پر از سوال

شهادتت مبارکــــــ...

+شهید محسن حججی