عاشق تریم...

ناب های مذهبی!

عاشق تریم...

ناب های مذهبی!

عاشق تریم...


ناگهان باز دلم یاد تو افتاد گرفت...

آخرین نظرات

آخرین مطالب

 

 

مناظره ی عقل و عشق:

 

 

عقل میگوید بمان و عشق میگوید برو...و این هر دو،عقل و عشق را خداوند آفریده است تا وجود انسان در حیرت میان عقل و عشق معنا شود.

شهید مرتضی آوینی

هفت سین به سبک جبهه....

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۸ ، ۱۲:۳۲
یا زهرا

 

 

«بسم رب الرئوف»

تا ساعتی دیگر سال جدید آغاز میشود...

سال97 تمام شد،با همه ی ناراحتی هایش...

با همه ی غم ها و غصه هایش...

 در این بین فقط خاطره ها ماندند و اتفاقات تازه ای پیش رویمان است.

آقاجان؛یعنی سال 98 سال ظهور است؟

سر سفره ی هفت سین دعا میکنم برای سلامتیت،برای آمدنت

امسال که تمام شد اما...چگونه یکسال دیگر را بدون تو به آخر برسانیم؟

نمیخواهی بیایی؟نمیبینی که دلتنگت هستیم؟

هنگام تحویل سال زمزمه ای گوشنواز را حس میکنم:آمدم ای شاه پناهم بده...

و دل وجانم پر میکشد سمت صحن و وسرایت...

یاعلی بن موسی الرضا،امسال که نشد،اما میشود سال دیگر دعای تحویل سال را در صحن انقلاب رو به روی گنبدت بخوانم؟میشود به تو سلام دهم و رزق سال جدیدم را از دستان تو بگیرم؟

زیر لب زمزمه میکنم:

اللهم صلی علی علی بن موسی الرضا المرتضی

الامام التقی النقی

و حجتک علی من فوق الارض...

به امید رحمتت ای مهربانترین مهربانان

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۷ ، ۱۹:۳۱
یا زهرا

 

 

 

هـر‌ وقت‌ تونستے

 

 

ڪفشاے ڪسیـو‌ ڪـہ باهـاش‌ مشڪل‌ دارے

 

 

جفـت‌ ڪنے؛

 

 

اون‌ روز‌ آدم‌ شدے...

 

 

#استاد‌پناهیـان

 

 

 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۷ ، ۲۰:۱۸
یا زهرا

 

 
قانع نمی‌شدم که مثل میلیون‌ها مردم ازدواج کنم ،زندگی کنم و... دنبال مردی مثل مصطفی می‌گشتم، یک روح بزرگ، آزاد از دنیا و متعلقاتش. اما این چیز‌ها به چشم فامیلم و پدر ومادرم نمی‌آمد. آن‌ها در عالم دیگری بودند و حق داشتند بگویند نه، ظاهر مصطفی را می‌دیدند و مصطفی از مال دنیا هیچ چیز نداشت. مردی که پول ندارد، خانه ندارد، زندگی... هیچ! آن‌ها این را می‌دیدند اصلاً جامعه لبنان اینطور بود و هنوز هم هست بدبختانه. ارزش آدم‌ها به ظاهرشان و پولشان هست به کسی احترام می‌گذراند که لباس شیک بپوشد و اگر دکتر است باید حتما ماشین مدل بالا زیر پایش باشد. روح انسان و این چیز‌ها توجه کسی را جلب نمی‌کند. با همه این‌ها مصطفی از طریق سید غروی مرا از خانواده‌ام خواستگاری کرد؛گفتنند نه
 
آقای صدر دخالت کرد و گفت: من ضامن ایشانم. اگر دخترم بزرگ بود دخترم را تقدیمش می‌کردم. این حرف البته آنهارا تحت تاثیر قرارداد، اما اختلاف به قوت خودش باقی بود. آن‌ها همچنان حرف خودشان را می‌زدند و من هم حرف خودم را. تصمیم گرفته بودم به هر قیمتی که شده با مصطفی ازدواج کنم. فکر کردم در ‌‌نهایت با اجازه آقای صدر که حاکم شرع است عقد می‌کنیم، اما مصطفی مخالف بود، اصرار داشت با همه فشار‌ها عقد با اجازه پدر و مادرم جاری شود. می‌گفت: سعی کنید با محبت و مهربانی آن‌ها را راضی کنید. من دوست ندارم با شما ازدواج کنم و قلب پدر و مادرتان ناراحت باشد. با آن همه احساس و شخصیتی که داشت خیلی جلوی پدر و مادرم کوتاه می‌آمد. وسواس داشت که آن‌ها هیچ جور در این قضیه آزار نبینند. اولین و شاید آخرین باری که مصطفی سرمن داد کشید به خاطر آن‌ها بود
روزهایی بود که جنوب را دائم بمباران می‌کردند. همه آنجا را ترک کرده بودند. من هم بیروت بودم اما مصطفی جنوب مانده بود با بچه‌ها و من که به همه‌شان علاقمند شده بودم نتوانستم صبر کنم و رفتم مجلس شیعیان پیش امام موسی، سراغ مصطفی و بچه هارا گرفتم، آقای صدر نامه‌ای به من داد و گفت: باید هرچه سریع‌تر این را به دکتر برسانید. با استاد یوسف حسینی زیر توپ و خمپاره راه افتادیم رفتیم موسسه. آنجا گفتند دکتر نیست، نمی‌دانند کجاست. خیلی گشتیم و دکتر را در (الخرایب) پیدا کردیم. تعجب کرد، انتظار دیدن مرا نداشت. بچه‌ها در سختی بودند، بمب و خمپاره، وضعیت خیلی خطرناک بود.

 

 
مصطفی نامه را از من گرفت و پاسخی نوشت که من برسانم به آقای صدر. گفتم: نمی‌روم، اینجا می‌مانم و به بیروت بر نمی‌گردم. مصطفی اصرار داشت که نه، شما باید هر چه زود‌تر برگردی بیروت. اما من نمی‌خواستم برگردم و آن وقت مصطفی که آن همه لطافت و محبت داشت، برای اولین بار خیلی خشن شد و فریاد زد، گفت: برو توی ماشین! اینجا جنگ است، باکسی هم شوخی ندارند! من خیلی ترسیدم و هم ناراحت شدم. خوب نبود، نه اینکه خوب نباشد، اما دستور نظامی داد به من و من انتظار نداشتم جلوی بچه‌ها سرم داد بزند و بگوید: برو دیگر
 
وقتی من خواستم برگردم، مصطفی جلو آمد و به یوسف حسینی گفت: شما بروید من ایشان را با ماشین خودم می‌رسانم. من تمام راه از الخرایب تا صیدان گریه می‌کردم. به مصطفی گفتم: فکر می‌کردم شما خیلی با لطافتید، تصورش را نمی‌کردم اینطور با من برخورد کنید. او چیزی نگفت تا رسیدیم صیدان، جایی که من باید منتقل می‌شدم به ماشین یوسف حسینی که به بیروت برگردم. آنجا مصطفی از من معذرت خواست، مثل‌‌ همان مصطفی که می‌شناختم گفت: من قصدی نداشتم، ولی نمی‌خواهم شما بی‌اجازه فامیلتان بیایید و جنوب بمانید و شما باید برگردی و با آن‌ها باشید.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۷ ، ۱۹:۵۹
یا زهرا

 

 

تـو از ازل جــوادے و ما از ازل فقیر

 

یا ایهـا الجــواد تصدق علے الفقیر

 
***
 
ای راهـب کـلیـسـا دیگر مزن به نـاقـوس
 
خاموش کن صدا را، نقاره می‌زند طوس
 
آیا مسیح ایران کم داده مرده را جان
 
جانی دوباره بردار با ما بیا به پابوس

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۷ ، ۱۲:۲۱
یا زهرا

 

 

 

امت محمد را آن روز جز حسین ملجا و پناهی نبود.

چه خود بدانند و چه ندانند،چه شکر نعمت بگزارند و چه نگزارند،واقعه ی عاشورا دروازه ای از نور است که آنان را از ظلم آباد یزیدیان به نورآباد عشق رهنمون میشود... 

اگر نبود خون حسین،خورشید سرد میشد و دیگر در آفاق جاودانه ی شب نشانی از نور باقی نمی ماند...

حسین چشمه ی خورشید است...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۷ ، ۲۲:۴۷
یا زهرا

 

 

خدا نکند که برای تعجیل 

فرج امام زمان دعا کنیم

اما کارهایمان برای

 تبعید آن حضرت باشد...

 

«آیت الله بهجت»

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۷ ، ۲۲:۴۴
یا زهرا

 

یادم هست در یکی از سفرهایی که به روستا‌ها می‌رفت همراهش بودم. داخل ماشین هدیه‌ای به من داد، اولین هدیه‌اش به من بود و هنوز ازدواج نکرده بودیم. خیلی خوشحال شدم و‌‌ همان جا بازکردم دیدم روسری است، یک روسری قرمز با گلهای درشت. من جا خوردم، اما او لبخند زد و با شیرینی گفت: بچه‌ها دوست دارند شما را با روسری ببینند. از آن وقت روسری گذاشتم و مانده. من می‌دانستم بچه‌ها به مصطفی حمله می‌کنند که چرا شما خانمی را که حجاب ندارد می‌آورید موسسه، اما برایم عجیب بود که مصطفی خیلی سعی می‌کرد، خودم متوجه می‌شدم، مرا به بچه‌ها نزدیک کند. می‌گفت: ایشان خیلی خوبند. اینطور که شما فکر می‌کنید نیست. به خاطر شما می‌آیند موسسه و می‌خواهند از شما یاد بگیرند ان شاالله خودمان بهش یاد می‌دهیم. نگفت این حجابش درست نیست، مثل ما نیست، فامیل و اقوامش آن چنانی‌اند. این‌ها خیلی روی من تاثیر گذاشت. او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برد به اسلام آورد. نه ماه. نه ماه زیبا با هم داشتیم و بعد با هم ازدواج کردیم. البته ازدواج ما به مشکلات سختی برخورد
 
تو دیوانه شده‌ای! این مرد بیست سال از تو بزرگ‌تر است، ایرانی است، همه‌اش توی جنگ است، پول ندارد، همرنگ مانیست، حتی شناسنامه ندارد
سرش را گرفت بین دست‌هایش و چشم‌هایش را بست. چرا ناگهان همه اینقدر شبیه هم شده بودند؟ انگار آن حرف‌ها متن یک نمایشنامه بود که همه حفظ بودند جز او، مادرش، پدرش، فامیل، حتی دوستانش. کاش او در یک خانواده معمولی به دنیا آمده بود، کاش او از خودش ماشین نداشت! کاش پدر او بجای تجارت بین افریقا و ژاپن معلمی می‌کرد، کارگری می‌کرد، آنوقت همه چیز طور دیگری می‌شد. می‌دانست، وضع مصطفی هم بهتر از او نیست. بچه‌هایی که با مصطفی هستند اورا دوست ندارند، قبولش نمی‌کنند. آه خدایا! سخت‌ترین چیز همین است. کاش مادر بزرگ اینجا بود. اگر او بود غاده غمی نداشت.
 

 

 

مادر بزرگ به حرفش گوش می‌داد، دردش را می‌فهمید. یاد آن قصه افتاد. قصه که نه، حکایت زندگی مادر بزرگ در آن سالهایی که با شوهر و با دو دخترش در فلسطین زندگی می‌کرد. جوانی سنی یکی از دختر‌ها را می‌پسندد و مخالفتی هم پیش نمی‌آید، اما پسرک روز عاشورا می‌آید برای خواستگاری، عقد و... مادر بزرگ دلگیر می‌شود و خواستگار را رد می‌کند، اما پدر بزرگ که چندان اهل این حرف‌ها نبوده می‌خواسته مراسم را راه بیندازد. مادربزرگ هم تردید نمی‌کند، یک روز می‌نشیند ترک اسب و با دخترش می‌آید این طرف مرز، بصور
 
مادر بزرگ پوشیه می‌زد، مجلس امام حسین در خانه‌اش به پا می‌کرد و دعاهای زیادی از حفظ داشت. او غاده را زیر پرو بالش گرفت، دعاهارا یادش داد و الان اگر مصطفی را می‌دید که چطور زیارت عاشورا، صحیفه سجادیه، و همه دعاهایی را که غاده عاشق آن است و قبل از خواب می‌خواند در او عجین شده در ازدواج آن‌ها تردید نمی‌کرد
 
و بیشتر از همه همین مرا به مصطفی جلب کرد، عشق او به ولایت، من همیشه می‌نوشتم که هنوز دریای سرخ، هر ذره از خاک جبل عامل صدای ابوذر را به من می‌رساند. این صدا در وجودم بود. حس می‌کردم باید بروم، باید برسم آنجا، ولی کسی نبود دستم را بگیرد، مصطفی این دست بود. وقتی او آمد انگار سلمان آمد، سلمان منا اهل البیت. او می‌توانست دست مرا بگیرد و از این ظلمات، از روزمرّگی بکشد بیرون
 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۷ ، ۲۲:۱۵
یا زهرا

 

 

 

گفتم...

 

 

اگردرکربلا بودم

 

 

تا پای‌ جان‌ برای‌ حسین(ع)

 

 

تلاش‌ میکردم...

 

 

 

گفت...

 

 

یک‌حسین(ع) زنده‌ داریم

 

 

نامش‌ مهدی(عج) است

 

 

تاحالا برایش‌ چه کرده‌ای؟

 

 

 

 

 

سکوت‌کردم...

 

 

 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۷ ، ۲۲:۱۱
یا زهرا

 

 

 

تصویـــر قشنگے ستــــ 

  که در صحنہ ی محشــــر

 

ما دور حسینیــــــم و 

بهشتــ است که ماتـــ استــ....

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۷ ، ۲۲:۰۵
یا زهرا