بسم رب الحسین...
بازهم با بسم رب الحسین شروع میکنم...
هرگاه نوشته ام را اینگونه شروع کنم یعنی دلم تنگ شده،تنگ شده برای بین الحرمینی که تا به حال ندیده ام.
مولای من..نفس هایم نای بالا آمدن ندارند،میدانی چرا؟
نفس هایم عطر سیب حرمت را میطلبند...
تا کی انتظار؟تا کی اللهم ارزقنا حرم گفتن؟
البته میدانم که عاشقی همین دور ماندن ها و بی تاب شدن هاست اما...
آقاجان من تازه کارم!هنوز رسم عاشقی را نمیدانم،تو یادم بده...تویی که عاشقی را به کمال رساندی و نشان دادی برای خوشحالی معشوقت حتی از فرزندانت هم میگذری.
آقاجان چند وقت دیگر مسافران کربلا به دیدارت می آیند..من؟نه!بازهم من نمی آیم.
البته بهترست بگویم باز هم تو نطلبیدی،باز هم لایق دیدار نشدم.
معلوم است که محرم امسال درست عزاداری نکرده ام،میدانم که رسم عاشقی را ندانستم...خب مولای من گفتم که!تازه کارم و این چیزها را نمیدانم.
تو باید دستم را بگیری و آرام آرام مانند کودکی نوپا مراقبم باشی که زمین نخورم...
اینقدر زمین خورده ام که دیگر روی بلند شدن ندارم...دلم خوش است به ماجرای حر و بازگشتش،دلم خوش است به آن لحظه ای که تو حر را بخشیدی و فرستادیش به میدان برای شهادت
آقا دلم تنگست چه کنم؟؟؟بنده ی گنهکار تو چه کند که لایق دیدار شود؟نمیدانم...
این چند روز همدم تنهایی من اشک است.اشکی که امید دارم بشوید گناهانم را بلکه اذن دیدارت را بدهی.
کاروان دارد میرود و من با حسرت به زائرانت چشم دوخته ام...